بهرادبهراد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

بهرادسفیدبرفی

بد بیاری...

1391/10/22 13:18
نویسنده : مامان
226 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم..

الان که دارم اینارو واست مبنویسم تو با آنژیوکته تو دستت خوابیدیو من هم با یه دست که بخیه خورده نشستم دارم برات بدآوردنمونو مینویسم..دقیقا ساعت22روز 1391/9/23 4شنبه شب که همه چی تو خونمون  خوب پیش میرفت ،همه خوش بودیمو میخندیدیمو توهم شیرینکاری و بازی میکردی در 1 لحظه همه چی بهم ریخت.رب رو که ریخته بودم تو شیشه و گذاشته بودم تو یخچال بابرداشتن وسایل ازیخچال شیشه لیز خوردو به کاشیه بغل یخچال خورد اما من بافشار دادنش که فکرمیکردم  اگه هل بدم به داخل یخچال برمیگرده شدیدا ناحیه آرنجمو عمیق برید و باعث روانه شدن ما به درمانگاه شد و برگشتن ما به خونه با دست بخیه خورده که حتی نمیتونم دستم رو تکون بدم...اما......همزمان با برگشتن ما به خونه شماکه از صبح 1-2 بار اسهال رفته بودی استفراغ شدیدی کردی که بی حال شدیو رنگ پوستت زرد زرد شدکه سریعا به بیمارستانی که خودم کارمیکنم رفتیم که سریع دکتر دیدو سرم برات وصل کردن،خودم درد دستم از یه طرف درد دیدن تو هم از طرف دیگه که اونشب انقد تو اتاق استراحت همیشگیمون رفتم گریه کردم که همکارام که تو خیلی ازشون میترسیدی(پرستارها) دلشون به حالم میسوخت ولی بگذریم از اون شب که فرداش دیدم شما ادرار کردنی گریه میکنی آرومو قرار نداری  و تبت پایین نمیاد تااینکه آزمایش ادرار و مدفوع گرفتمو با بابا فرستادم بیمارستانمونو سریع جوابشو دادن که فهمیدیم عفونت ادراری داری بازم رفتیم بیمارستانو رگ ازت گرفتنو یه نوبت آنتی بیوتیک گرفتیو با آنژیوکت تو دستت برگشتیم حالا هرروز یه نوبت میبرمت داروتو میگیری چون دست خودم اینجوریه نمیتونم یه دستی خودم برات بزنم حالا امشب آخرین دوز داروته که یه جورایی انگشتام بعد 4روز به قدرت اومده خودم برات میزنمو آنژیوکتتو در میارم که از فردا شربت برات شروع کنم.ای بابا انقد خسته ام که نگو  پسرم...خیلی روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم سخت تر ازهمه این بود که شباکه بیدار میشدی نمیتونستم بایه دست بغل بگیرمتو درد داشتم یا بابا یا مامانی و بابایی تو کالسکه ات شب رو به صبح میرسوندن ولی الان خدارو شکر میکنم چون هم تو بهتری هم من البته این 4روز رو خونه مامانی اینا بودیم به لطف خدا و باکمک بابا و کل خانواده ام بهنریم.خدا رو شکر

لف

ن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان عاطفه
1 دی 91 21:45
الهی بگردم . ایشالله هم خودت هم پسری با هم زودتر خوب بشید خیلی سخته . یه لحظه خودم رو جای شما گذاشتم . اشکم در اومد . ایشالله بعد از این همیشه سلامت باشین . مطمئن باشین روزای خوب در انتظارتونه