بهرادبهراد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

بهرادسفیدبرفی

حوالی این روزهای من....

1391/8/11 9:08
نویسنده : مامان
271 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام نفسم...

این روزها پرم از تو ،ازخنده هات ،گریه هات،بهونه هات،خوردنات ،نخوردنات،محبتهای دوست داشتنی که این اواخر دلم رو خوشتر از همیشه میکنی وقتی بی هوا میای و خودتو میندازی توی بغلم دستت رو میندازی دور گردنم وبوس میدیو بوس میکنی و من میمونم با یه دنیا عجب که چه عاشقانه و بی توقع بدون هیچ آموزشی اینکارو بلدی وچه چیز بالاتر از عشق بی ریای یه حس کوچوی لطیف ؟....

اما همش هم این نیست گاهی هم خسته ام خسته و در آرزوی دقایقی با خودم بودن ،گاهی فراموش میکنم چقد نیاز به خواب دارم ،چه کارهایی برای خودم دارم ،چه چیز دوست دارم و کجا باید برم؟...

این روزهای من گاهی با فکر و دقایقی پر از اضطراب همراهه که آیا مادر خوبی هستم؟همسر خوبی هستم؟آیا در حد مادر خوب مادری بلدم؟میتونم به تو زندگی کردن بهتری یاد بدم؟میتونم درکت کنم؟

و این آیاها تا کجا که پیش نمیره....

این روزها از شیطنتهای تو لذت میبرم دروغ چرا وقتی برای صدمین بار میگم یه کاری رو نکن و تو تکرار میکنی . من عصبانی میشم و یه صدای فریادی هم بلند میشه که (بسه بهراد نکن مامان..)که شاید گوش کنی و دوباره تکرار میکنی...

و به فکر فرو میرم که خدا منو بیش از اندازه شرمنده کرده همدمی برام فرستاده که از نعمتهای وجودش متعجب میشم و از ته قلبم شکر میکنم که تمام این خستگی ها یه دلیل بیشتر نداره اونم سلامتی توست ،سلامت جسمی و عقلی تو....

این روزها فهمید که بیشتر از حدت میفهمی ،بیشتر از سنت منو درک میکنی . وقتی بی حوصله ام با من شوخی میکنی ،منو میخندونی و به خنده وادارم میکنی و منم دوباره میشم پر از انرژی و حوصله...

این روزها دلم میخواد زیاد بخوابی تا بتونم به کارهای عقب افتاده ام برسم اما تا میخوابی دلتنگت میشم و میخوام زود بیدار بشی ....

و دقیقا نمیدونم به اینها میگن محبتهای مادرانه یا اشتباه های مادرانه....

به هر حال من بدون اینکه به اینها فکر کنم تکرارشون میکنم و راضی ام...

و حوالی این روزهای من قلبی میتپه قلبی که انگار تپشهاشو سالهاست که میشنوم و از این به بعد با این تپش زنده ام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)